ناریاناریا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

جوجه کوچولوی منو بابایی *ناریا* خانم

بدون عنوان

سلام نی نی جونم نمی تونی تصور کنی چقدر منتظر اومدنتم خیلی دوست دارم مرتب به خدا جون میگم خدا ی من منو نی نیمو به هم برسون بهش میگم که چقدر دوست دارم که بابای و همه چقدر منتظر اومدنتن نذار هیچی مریضت کنه تا میای پیش مامانی بعدا خودم مواظبتم  دوست دارم یکشنبه بعد قرار برای اولین بار خوب نگات کنیم وقت سونو داری دوست دارم
12 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

بعضی روزها تو زندگی ما آدما اتفاقاتی می افته که نمی تونیم اونو هضم کنیم و به همین خاطر با زمین و زمان قهر می کنیم و همه رو از کائنات گرفته تا خدا  و سرنوشت و هر کسی رو که تو اون لحظه به یادمون میاد مقصر می کنیم.بعد یه مدت میگذره... اوضاع ذهنی ما کمی آروم میشه.. تازه یادمون می افته که با خودمون  فکر کنیم که اصلا چرا اون اتفاق افتاد...دلیل اصلی اون چی بود؟...فکر و فکر و فکر...یه جرقه... یه نشونه ... وبعد شاید بتونیم قسمتی از حکمت اون اتفاق رو درک کنیم...تازه اون موقع یادمون میاد که باید بگیم خدایا شکرت....البته اگه بازم نگیم عجب شانسی داشتم... گنجشک با ...
7 ارديبهشت 1391

حاجت

سلام جوجوجونم امروز نمیدونم چرا اینقده دلم گرفته واسه 17 اردیبهشت نوبت سونوی  NT -NBبرات گرفتم دست خودم نیست تا از سلامتیت مطمئن نشم خیالم راحت نمیشه خدایا نیارمو برگردونی پیش خوت اما این دفعه..... خدایا خدایا نا امیدم نکن من راضیم به هر چی که خودت برام بخوای ولی به خاطر بخشندگیت و مهربونیت این لیاقت و بهم بده که منم مامان شم خدایا اونقدردر خونتو میزنم تا جوابمو بدی جوجو جونم تو هم دعا کن آخه خداجون خیلی مهربونه دعای فرشته هاشو زود اجابت میکنه  
5 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام جوجو جونم چندروزه حالم خیلی بد بود نمی تونستم بیامو برات بنویسم راستی اون دوتا مطلب قبلی رو بابایی برات نوشته اونم مثل من بی تابه تازود بیای پیشمون دیروز هوس آش کرده بودم امروز مامان بزرگ (مامان بابایی)واسمون آورد ماهم دوتایی نوش جون کردیم امروز شروع ١١هفتگیت بود قربونت برم الان دیگه واسه خودت داری فرشته کاملی میشی بازم دوست دارم     ...
4 ارديبهشت 1391
1